#بچه_مثبت_پارت_79
به يلدا که يه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادري سيندرلا به من نگاه مي کرد لبخندي زدم و گفتم:
- قضيه چيه؟
- آهان يعني قضيه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدي سر کلاسش و يارو با لبخندايي که واست مي زد و لاوايي که مي ترکوند ...
اخمام رو کشيدم تو هم و وسط حرفش پريدم و گفتم:
- اَه يلدا چرا شر و ور مي گي؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولي مي ترکه گفت:
- کافي شاپ مهمون من، بريم؟
قبل از هر حرفي نازنين پريد وسط و گفت:
- بريم.
نازنين رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازي خيلي خلي. من نيستم، مي خوام برم خونه.
نازنين لب برچيد و گفت:
- خل خودتي. صدقه سر تو و فضولي کوروش بعد عمري اين خسيس مي خواست مهمونمون کنه تو نذاشتي.
کوروش گفت:
- اي نازي نامرد، حرومت باشه اون همه مهمونيايي که منو تيغ زديد.
بهروز گفت:
- هوي چه خبرته؟ يه بار که بيشتر مهموني ندادي.
- ببخشيد اون وقت خودتون چند بار ما رو مهمون کرديد آقا بهروز؟
- من که ...
romangram.com | @romangram_com