#بچه_مثبت_پارت_57

کورش خندید و گفت:

- بیا، اینم از بچه مثبت کلاسمون؛ تو زرد از آب دراومد!

یلدا گفت:

- چی می گی کوروش؟ نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن.

شقایق با حرص گفت:

- فعلا که دور دور چادریاست.

تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه می کردم. هر دو سر به زیر سر میز نشستن. بدون این که حتی به هم نگاهی هم بندازن. متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت بانمکش چادرش رو تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستای متین خیره شده بود. از جا بلند شدم.

یلدا گفت:

- کجا؟

- می رم ببینم چه خبره.

دستم رو کشید و گفت:

- آخه به تو چه مربوطه؟

بی توجه به حرفاش دستم رو محکم از دستش کشیدم و گفتم:

- آدمش می کنم!

و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم.

قبل از این که به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. "آخه به من چه؟ چی چی رو به من چه؟ پسره ی پررو از تیپ من ایراد می گیره و نصیحتم می کنه اون وقت خودش ... اَه، به من چه؟"

اومدم مثل بچه ی آدم برگردم سر جام بشینم که یهو متین سرش رو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد.

- سلام.

نگاهم رو از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر رو به روش نگاه کردم. دختره با یه لبخند بانمک نگاهی به سر تا پام کرد و سلام کرد.

romangram.com | @romangram_com