#بچه_مثبت_پارت_51

با عصبانیت به آرشام گفتم:

- اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم.

- نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ...

- سلام.

هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم.

خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سلامش رو داد و منم مثل دیوار ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه.

- جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟

- اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم.

و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم.

- خب حالا که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو.

- ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه.

- دقیقا مثل من.

- تو که ...

آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت:

-بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟

- الان که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم.

رو به آرشام گفتم:

- من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم.

آشام گفت:

romangram.com | @romangram_com