#بچه_مثبت_پارت_52
- کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی.
نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:
- فعلا بای تا بعد.
آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم:
- خانم کجان؟
- رفتن استراحت کنن.
- پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین.
از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت:
- کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟
- آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصلا هیچ حسی بهت ندارم.
- اولا که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت.
- پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم علاقه ندارم.
- من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- به جهنم! هر تلاشی می خوای بکن؛ اما از حالا بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا مهمونتم منتظرته.
romangram.com | @romangram_com