#بچه_مثبت_پارت_50


با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه بالا نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم:

- آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم.

- واقعا که دیدنیه.

به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم:

- چی؟

- خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری.

-اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد.

آرشام غش غش خندید و گفت:

- خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه.

- کوفت، رو آب بخندی!

کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:

- خب می خواستی منو ببینی؟

- آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ...

- آقا ببخشید؟

هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت:

- چیه؟

- آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن.

اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه!


romangram.com | @romangram_com