#بچه_مثبت_پارت_43

آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوس ها راه افتادم.

کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود رفتم.

- سلام.

- سلام خانم. کجا تشریف می برید؟

- خونه دیگه.

- بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم.

- بگه، من می رم خونه.

از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت:

- چشم.

برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کاملا مشخص بود چی می خواد بگه.

تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت:

- سلام عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟

- سلام سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه.

- چرا؟ نکنه یخ کردی؟

- نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور.

سری تکان داد و گفت:

- قرص واست بیارم؟

در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم.

تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با اون پالتو و کلاه کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.

romangram.com | @romangram_com