#بچه_مثبت_پارت_42


- دهنت رو ببند، اَه لوز المعدتم دیدم.

بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهرم اخم آلود شده بود، گفتم:

- ببیند آقا، شما چند دقیقه ی پیش حرفاتون رو زدین، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه.

متین در حالی که هنوز نگاهش به کفش هاش بود گفت:

- بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیرم.

- ببین، موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست، من سردرد بدی گرفتم و می خوام سریع برگردم خونمون. بذارین واسه یه وقت دیگه.

متین سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و من شرمساری رو تو نگاهش خوندم.

- پس من یه وقت دیگه مزاحمتون می شم، با اجازه.

جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر درد بدی داشتم. آرشام گفت:

- خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم.

با حرص نگاهش کردم و گفتم:

- یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری.

بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت:

- خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود.

یلدا ادامه داد:

- ناقلا، ما که نبودیم چی بهت گفته که ...

دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود، نگاهی کردم و گفتم:

- چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده.


romangram.com | @romangram_com