#بچه_مثبت_پارت_41
کوروش سریع رو به آرشام گفت:
- راستی، از قضیه ی شرط بندی خبر داری؟
آرشام گفت:
- نه.
قبل از این که کوروش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه، با حرص گفتم:
- کوروش اون قضیه بین خودمونه و ...
کوروش پرید وسط حرفم و گفت:
- بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه.
و بدون توجه به اخم و تَخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرط بندی.
زیر لب گفتم:
- ای لال بمیری کوروش!
کوروش تمام جریان شرط بندی رو مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت:
- ولی می دونی؟ مثل این که ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ...
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم. با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیمم رو پرت کردم. شاید حالا بهترین موقع برای تموم کردن این شرط مسخره ی اعصاب خرد کن بود. گفتم:
- من ...
هنوز کلمه ی دیگه ای از دهنم خارج نشده بود که صدای متین از رو به روم خفم کرد.
- خانوم احمدی میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نفس عصبی کشیدم. تازه با دیدنش یادم افتاد که در مورد لباسم چی گفته بود.
با ناراحتی نگاهم رو از اون گرفتم و به بچه ها که در واقع هر کدوم از تعجب یکی دو بار سکته ی خفیف زده بودن، خیره شدم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون پقی بزنم زیر خنده. زیر لبی به کوروش گفتم:
romangram.com | @romangram_com