#بچه_مثبت_پارت_40


- من؟

- بله، شما با نوع پوششتون این اجازه رو به بقیه می دین که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت کنن.

با عصبانیت نگاهی به سر تا پام انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش می کردم تا بلند نباشه، گفتم:

- اون وقت میشه بگین تیپ من چشه؟ ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه. اصلا ... اصلا تا حالا به تیپ خودت نگاه کردی؟ دکمه ی بالای لباست رو همچین بستی که آدم وقتی نگاهت می کنه احساس خفگی می کنه، یا ریشات مثل ... مثل ...

به ریش های مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم، اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه موندم، برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم رو نداد. لعنت به هر چی شرط و شرط بندیه!





***





سالاد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیم و شکمی از عزا درمی آوردیم که کورش با آرشام اومدن. با اخم به کوروش نگاه کردم و بهش فهموندم که آرشام رو دنبال خودش راه نندازه، اما کوروش فقط شونه هاش رو بالا انداخت. اون قدر اعصابم از دست متین خرد بود که دنبال یه بهونه می گشتم سر کسی خالی کنم، ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چندتا ساندویچ جلوی آرشام و کوروش گذاشت و گفت:

- بخورید، تعارف نکنید.

آرشام هم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.

دلم می خواست بهش بگم "حالا این یه تعارفی زد، تو چرا خودت رو خفه می کنی؟" اما از اون جایی که من خیلی خانوم بودم، خانومی کردم و سکوت کردم. عـق، حالم از فکرام هم به هم می خوره. کوروش در حالی که گاز بزرگی به ساندویچش می زد گفت:

- ملی چطور زدی تو پر این پسره که این قدر دمغ بود؟

- کدوم پسره؟

- همین بچه مثبته، متین جان.

- هیچی، بی خیال.


romangram.com | @romangram_com