#بچه_مثبت_پارت_39

متین جوش آورد و گفت:

- ملیسا برو بیرون تا من بیام.

چی شد؟ وای، خدا هنگ کردم گفت ملیسا، نه بابا! با دهان باز نگاهش کردم که با صدای نسبتا بلندی گفت:

- مگه با تو نیستم؟

- هان؟ چی؟

با دیدن اخمش نزدیک بود دوباره خودم رو خیس کنم، برای همین سرم رو انداختم پایین و سریع رفتم بیرون.

با دمم داشتم گردو می شکستم. پس طرف اسمم رو می دونه. یعنی، یعنی من ... . با صدای داد و بیدادی که از تو کافی شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت.

صبر کن ببینم، چی شد؟ یعنی باور کنم پسر آروم و سر به زیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید با اون بچه سوسول و دوستاش درافتاده و مردم در پی جدا کردن اون ها از همن؟ وای خدا، متین عجب قلدری بود و من نمی دونستم.

بالاخره رضایت داد و زودتر از اون سوسولا از کافی شاپ بیرون اومد و گفت:

- زود راه بیفت.

حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم وگرنه منم حسابی باهاش در می افتادم تا دیگه به من دستور نده. کنار هم راه افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق می کشه. انگار کمی آروم شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.

-شما حالتون خوبه؟

- بله و شما؟

- خوبم. باید حال اون بی ... لا ا... الا ا...!

- چی گفتن که جوش آوردی؟

- بگو چی نگفتن.

یهو به سمت من برگشت و گفت:

- البته شما هم مقصر بودید.

با تعجب گفتم:

romangram.com | @romangram_com