#بچه_مثبت_پارت_30


- خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.

خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حالا همچین می گم انگار طرف کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه.

با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و بهروز هم زودتر جیم زدن.

یلدا گفت:

- ملی حالا تصمیمت چیه؟

- در مورد؟

- چه می دونم، همین شرط بندی و اینا.

- نمی دونم.

شقایق با هیجان گفت:

- من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ...

- عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد می بینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم زن عاشقانه.

- گمشو بی احساس، من مطمئنم این راه جواب می ده.

- بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم، ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم؟

یلدا با خنده گفت:

- می خوای به جای تو شقایق بره؟ بچم استعداداش داره هرز می ره.

- خودت رو مسخره کن.

- باشه بابا بد اخلاق، جنبه شوخیم نداری.

همین طور که با شقایق کل کل می کردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم. پایین که رسیدیم از بس جیغ کشیده بودیم نفس نفس می زدیم.


romangram.com | @romangram_com