#بچه_مثبت_پارت_29
همه ی نگاه ها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با اون چشمای ورقلمبیدش دستش رو هم روی قلبش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. از دیدن چهرش خندم گرفت و گفتم:
- چی شدی؟
با حرص گفت:
- زهرمار، با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تمبونمو خیس کردم.
- خوبه تو هم ...
بهروز گفت:
- ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو اَمریکن ایدل هستی و صدات رو ول دادی؟
- نخیرم آقای نسبتا محترم، به خاطر منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون این طوری شدم. واقعا که! تو غرور نداری؟ اصلا چرا یه چیزی بهش می گی که بعدش بخوای منت کشی کنی؟
بهروز با لودگی گفت:
- نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟
نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم.
- باز شروع کردن، بیا بریم ملی.
- باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟
- همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم:
- خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ...
نازی با ناز گفت:
- وا، ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت.
romangram.com | @romangram_com