#بچه_مثبت_پارت_28
برگشتم و به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردم و گفتم:
- الهی دستت بشکنه که مخم رو ناکار کردی.
- مخ تو همین طوریشم داغون بود.
کل کل من و بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدن و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم. شقایق با لحن کاملا جدی گفت:
- ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی.
کوروش با خنده گفت:
- الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی؟
- هر دو!
من و یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کوروش هم جلومون و بهروز و نازنین هم پشت سرمون. با ورود متین به اتوبوس همه ساکت شدیم و نگاهش کردیم. لیستی رو که در دستش بود بالا آورد و مشغول خواندن اسامی شد. همه با متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش رو دادن به اسم من که رسید بدون این که سرش را بلند کند نامم رو خوند و منتظر پاسخم شد و این طوری بود که من فهمیدم هنوز نتونستم جایی تو قلب بچه مثبتمون باز کنم که حتی متوجه حضور من هم نشده. دوباره نامم رو خوند و این بار با خودکار روی اسمم رو خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی کار باید روی او انجام بدم.
- ای بمیری، چرا نمی گی حاضرم؟
بدون این که جواب یلدا روبدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم: "آدمت می کنم، حالا ببین."
***
نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش رو جا داد که این کارش مصادف با له شدن رون های پاهامون بود. بهروز با حرف های لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از این که هر لحظه به حالت تهوع من و یلدا اضافه می کرد و از همه بدتر ناز کردن های نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها می گفت "دیگه دوستت ندارم." شقایق و کورش هم که سر هندزفری موبایل کورش توی سر و مغز هم می زدن. واقعا دیگه به نقطه انفجار رسیدم و بلند داد زدم:
- ساکت!
romangram.com | @romangram_com