#بچه_مثبت_پارت_23
اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟
- خواهش می کنم. با اجازه.
خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کلاس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کلاس شدن.
- مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟
- نه بابا، این خیلی پاستوریزه س.
***
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد.
- هان؟ چته وحشی؟
- ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصلا تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟
- هیچ جا، یه کم فکرم درگیره.
- اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟
نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم:
- اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده.
کوروش خندید و گفت:
- نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟!
romangram.com | @romangram_com