#بچه_مثبت_پارت_162
- خب نه. راستش موضوع اینه که یه چند وقتیه مائده تو خودشه، هر چی ازش می پرسم چشه هیچی نمیگه. خب می خواستم از شما ...
نگاهش رو به چشام دوخت و من دقیقا خفه شدم.
- مائده مشکلی نداره.
- شما مطمئنید؟
- آره.
- پس چرا این طوریه؟
آهی کشید و نگاهش رو از چشمام گرفت و باز داد به آسمون. "ای بمیری، نه، نه، آرشام بمیره که تو هیچ نم پس نمی دی!" این طوری فایده نداره.
- خب من امروز زنگ زدم به مادرتون تا از ایشون بپرسم که ایشونم گفتن هم شما و هم مائده جون تازگیا یه طوریتون هست.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم دوتا ذرت مکزیکی بگیرم، الان میام.
فهمیدم که می خواد تنها باشه، برای همین چیزی نگفتم و اون ازم دور شد. موبایلم زنگ خورد.
- الو؟
از الو گفتن با نازش فهمیدم آتوساست.
- به، سلام آتوسا خانوم. پارسال دوست امسال آشنا!
- سلام ملیسا جون. خوبی؟ مامان خوبه؟
- ممنون.
- الان کجایی؟
- بیرونم.
romangram.com | @romangram_com