#بچه_مثبت_پارت_158
مائده دستم رو گرفت و گفت:
- ملیسا تو رو خدا درباره حرفای من چیزی به متین نگو. من بهش قول داده بودم به هیچ کس نگم، اما ...
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و با عجله از کافی شاپ خارج شدم. اون قدر شوکه بودم که نفهمیدم چطور به خونه رسیدم و خودم رو تو اتاقم حبس کردم.
***
انگار همه فهمیده بودن کاری به کارم نداشته باشن؛ فقط سوسن می اومد و غذام رو می آورد و بعدم ظرفا رو می برد بیرون. قبول این که متین دوستم داشته باشه برام سخت بود. اون قدر ذهنم رو درگیر کرده بود که در این بین اصلا یادم رفت به آرشام فکر کنم. متین آدمی بود که هر دختری رو می تونست خوشبخت کنه و این که مطمئن بودم نسبت به اون بی میل هم نیستم. یه جورایی ازش خوشم می اومد. اون متفاوت ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم، حتی عاشقیشم متفاوت بود. یه روزم یه نگاه بد بهم ننداخت همش نگاهش رو ازم می دزدید. یه بارم کاری نکرد که متوجه بشم دوستم داره. برعکس من، همیشه معقولانه ترین عکس العمل ها رو نشون می داد. تصمیم گرفتم اون رو وادار به اعتراف کنم. به خونشون زنگ زدم. اون قدر آنی تصمیم گرفتم و عمل کردم که با صدای الو گفتن مادرش یهو جا خوردم.
- سلام ...
- سلام شما؟
"ای خاک عالم باز من یه کاری با عجله کردم و مثل چی تو گل موندم."
- ملیسا هستم. حالتون خوبه؟
- وای عزیز دلم خوبی خانمی؟ خانواده خوبن؟
- ممنون، اونا هم سلام می رسونن. غرض از مزاحمت زنگ زدم بابت دو روزی که مزاحمتون بودم تشکر کنم.
- قربونت برم گلم، مزاحم چیه؟ شما مراحمید خانم. خیلی خوشحالم که مائده دوست خوبی مثل تو داره.
- ممنون نظر لطفتونه، به هر حال ممنون. سلام برسونید. خداحافظ.
- ملیسا خانم؟
romangram.com | @romangram_com