#بچه_مثبت_پارت_156


- نازی؟!

- پسر عمم اومده خواستگاریم. می خوام قبول کنم. فقط می مونه بهروز که شماها باید قانعش کنید.

- پس احساستون به هم؟

- وای شقایق تو رو خدا بذار عاقلانه تصمیم بگیرم.

- آخه این طوری بهروز رو نابود می کنی.

- فکر کردی واسه چی دارم به شماها می گم کمکم کنید؟

از جاش بلند شد و قدم زنون از ما دور شد. سکوت بدی بین ما سه تا حاکم شد. به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که نازنین و بهروز بعد اون همه لاو ترکوندن به هم نرسن.





***





به محل قرارم با مائده رسیدم. ماشین رو که پارک کردم، پیاده شدم و رفتم تو کافی شاپ.

- سلام مائده جونم.

مائده در آغوشم کشید و گفت:

- سلام ملیسا جون. چه خبر؟

- هیچی، سلامتی.

- دیشب چی کار کردی؟


romangram.com | @romangram_com