#بچه_مثبت_پارت_155
- وای میسا تصور کن مثل نود و هشت درصد از رمانایی که خوندم دختره به زور با پسره ازدواج می کنه و بعد یه مدتی عاشق هم می شن، ولی به روی هم نمیارن چون از اون یکی مطمئن نیستن، آخرم یه اتفاقی می افته که دختره برمی گرده خونه باباش و پسره میاد دنبالش و ...
با اخم به شقایق که داشت چرت و پرت می گفت نگاه کردم و گفتم:
- خب اینا به من چه ربطی داره؟
-نگرفتی خب. تو هم به زور شورت می دن به آرشام و بعد یه مدتی ...
- استپ! معلوم هست چی می گی؟ از بس رمان خوندی مخت عیب پیدا کرده. خاک بر سر من که اومدم پیش شماها درد و دل ...
نازنین با بی حوصلگی گفت:
- چرا آرشام رو قبول نمی کنی؟
- دوستش ندارم.
- ببین ملیسا، عشق نون و آب نمیاره. به نظر من ...
- صبر کن ببینم. نازنین باز چی شده که تو از موضع عشق و علاقه قبل ازدواج عقب نشینی کردی؟
اشکی که تو چشاش جمع شد باعث تعجب هممون شد.
- نمی تونم با بهروز ازدواج کنم. احساس می کنم خیلی بچه س.
یلدا با صدای نسبتا بلندی گفت:
- وای نازنین، نگو بعد سه سال آشنایی و تصمیم به ازدواج حالا تازه فهمیدی.
- نه، الان نفهمیدم، شاید یه هفته هم نگذشته بود که فهمیدم، اما تا الان خودم رو به نفهمی زدم. بهروز هنوز تو دنیای بچگیشه، اگه باهاش ازدواج کنم تازه باید بچه داری کنم.
بعد چشماش رو بهم دوخت و گفت:
- به خاطر اینه که می گم دنبال عشق نگرد، نیست، اگه هم باشه اون قدر مسخره س که اسمش عشق نیست.
با ناراحتی گفتم:
romangram.com | @romangram_com