#بچه_مثبت_پارت_149
و بعد خندیدن. از منم بابت پارچه یه عالمه تشکر کرد. رفت توی آشپزخونه که چایی بیاره تا همراه کیک بخوریم، منم مثل کنه بهش چسبیدم و همراهش رفتم.
- مائده جونم؟
- جونم؟
- اوه، اگه می دونستم با دادن یه کادو انقدر با ادب می شی زودتر می دادم.
- زهر مار!
- آهان، حالا شد. اون طوری باهات حال نمی کردم.
- وای ملیسا می گی چی می خوای؟
- هیچی به خدا. می خواستم بدونم چرا از اقوام مادریت کسی نیومد؟
- خب من اونا رو ندیدم. داستانش مفصله، شب برات می گم.
- اوکی.
بعد از رفتن متین و مادرش به اتاق مائده رفتیم و اون برام گفت که مامانش از دنیای آدمایی مثل من بوده، مرفه و بی درد که توی بیمارستان پزشک بوده و پدر مائده هم به عنوان مجروح جنگی می ره اون جا و عاشق هم می شن. مادرش با پدر مائده ازدواج می کنه؛ اما از خونوادش ترد میشه و مائده اصلا نمی دونه اونا کی هستن و چه شکلی هستن. تمام شب به این فکر می کردم اگه به فرض محال، دور از جونم، از هفت پشتم به دور، من و متین عاشق هم می شدیم عکس العمل خونوادم چی بود. احتمالا مامان تیر بارونم می کرد!
***
تصمیمم رو برای برگشتن به خونه گرفتم. حق با متین بود، این طوری هیچ مشکلی حل نمی شد. نفس عمیقی کشیدم و به مائده گفتم:
- می خوام برگردم خونه.
مائده با لبخند گفت:
romangram.com | @romangram_com