#بچه_مثبت_پارت_148
- واسه تولد مائده که امروزه و انشاا... یادتون نرفته برنامه ای دارین؟
- بله، شب اون جاییم. لطفا به روش نیارید.
- منتظر بودم شما فقط بگید! فعلا بای.
امروز باید حال این بشر رو بگیرم. گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره آرشام سریع گوشی رو خاموش کردم. بره بمیره عوضی.
***
- تولدت مبارک! تولدت مبارک!
به خونواده ی کوچیک مائده که توی حال کوچیکشون جمع شده بودن نگاهی کردم و به این فکر کردم چرا هیچ کدوم از اقوام مادری مائده رو ندیدم. متین مثل بچه ها بالا و پایین می پرید و کادوی کوچیکش رو به مائده نمی داد و مائده هم دست آخر با دو تا تو سری ازش گرفت و این دوتا تو سری همانا و آرزوی من برای این که کاش الان جای مائده بودم که محکم تر می زدم همانا. از اون وقتی که اومده بودن اصلا به متین توجه نکردم. پررو حالم رو پشت تلفن گرفت. حالا نه این که توجه کردن یا نکردن من تاثیری رو این پسر داره!
مائده کادوی متین رو که باز کرد با تعجب گفت:
- وای متین مرسی.
و تسبیح زیبا زرد رنگی رو درآورد و گفت:
- این که شاه مقصوده، وای خیلی گرونه!
- قربون آبجی گلم، قابلت رو نداشت.
هر چهارتا کادو رو باز کرد. کادوی باباش سویچ یه پراید بود که اشک به چشمای مائده نشوند و اون خودش رو همچین تو بغل پدرش پرت کرد که یک آن حسودیم شد. عمش هم سرخ کن گرفته بود که همزمان با مائده گفتن:
- اینم مال جهیزیت!
romangram.com | @romangram_com