#بچه_مثبت_پارت_146
تو حرف متین پریدم و گفتم:
- متین جون مامانت، جون مائده، اصلا جون اون کسی که دوستش داری بیا بریم، جلوی همسایه ها بده.
متین آرشام رو به عقب هل داد و گفت:
- برو سوار شو.
سریع سوار شدم و متین هم نشست قبل از حرکت، آرشام آروم به شیشه ی سمت من زد. متین ماشین رو روشن کرد و من نگاهم رو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم که گفت:
- دارم برات.
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت.
متین حتی پخش ماشین رو خاموش کرد و در سکوت، با سرعت زیادی رانندگی کرد. فقط پوف کشیدن های عصبیش بود که سکوت رو می شکست.
بی اختیار گفتم:
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
شاید بیشتر برای اعتماد به نفس دادن به خودم گفتم.
- چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمی کنید؟
- چند بار باهاشون حرف بزنم؟ زبونم مو درآورد از بس گفتم و کسی نشنید. مامانم که فکر می کنه من عقلم نمی رسه و هنوز صلاح زندگی خودم رو نمی فهمم بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- پس علت اومدن خونه ی مائده این بود که شما راحت صحنه رو ترک کردین.
- می خواستی چی کار کنم؟
- می موندین و محکم می گفتین نه.
- خب به خاطر این، این حرفا رو می زنی که مامانم رو نمی شناسی.
- نه نمی شناسم، اما شما رو خوب می شناختم. دختری که تو تصورات من بود خیلی محکم تر از این حرفا بود، همیشه حرفش رو می زد، حتی اگه به ضررش تموم می شد، مثل این که اشتباه شناختمتون.
romangram.com | @romangram_com