#بچه_مثبت_پارت_143

"اوه چه شود! من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته رو زده."

وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت:

- ملیسا جون پاشو عزیزم، کمک متین برو تا سمنوها رو پخش کنید.

از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم. متین زودتر از من خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

- مامان مزاحم خانم احمدی نشید، من خودم تنها ...

قبل از این که جملش تموم بشه، سهراب گفت:

- منم می رم کمکش.

"ایش، بمیرید همتون! حالا همه زرنگ شدن."

مادر متین خیلی ریلکس گفت:

- می خوام چندتا از سمنوها رو هم ملیسا بده به اقوامش. بدو عزیزم، دیر شد.

در مقابل چشمای شوکه ی مائده و سحر و سهراب و متین خان، چادرم رو مرتب کردم و سرم رو پایین انداختم و با ناز گفتم:

- چشم.

"اِوا موش بخوردم، چه با حیام من!"

سهراب کنه هم آخر نیومد و یه جوری بغ کرد که احساس کردم من زن عقدیشم و کار خلافی کردم. "ای بابا چه گیری افتادیم! خدا مادر مائده رو بیامرزه با این وقت زاییدنش و تولد دخترش. آخه الان وقتش بود؟ دقیقا توی مدت زمان قهر من و مامان بابام و سمنو پزون متین اینا؟ آخه چرا یه ذره آینده نگر نبوده؟" خود درگیری دارم من.

متین سمنوهای دستش رو کنار بقیه ی سمنوها گذاشت و رفت توی ماشین نشست. "وا، من جلو بشینم یا عقب؟" اگه عقب بشینم که باسن مبارکم روی سمنوهای چیده شده روی صندلی عقب می سوزه و اگه جلو بشینم متین پیش خودش فکر می کنه خبریه. متین به من که مستاصل نگاهش می کردم، نگاهی انداخت و یکم خم شد و در جلو رو برام باز کرد. "این جنتلمن بازیاش منو کشته. اصلا از جاش تکون نخورد. حالا می مرد می اومد پایین در رو برام باز می کرد و می گفت بفرمایید؟ هی هی، ما از اولم شانس نداشتیم." نشستم و در رو یه کم محکم بستم. متین بی هیچ حرفی راه افتاد و بعدم دکمه ی پخش رو زد.

"دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد، خدا داند

شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد، خدا داند

منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشانم

به جز این اشک سوزان، دل ناامیدم گواهی ندارد، خدا داند"

romangram.com | @romangram_com