#بچه_مثبت_پارت_140
- آره، ولی نه اون دوست داشتنی که فکرش رو می کنی، واقعا به من به چشم دوستش نگاه می کنه.
صبر کن ببینم مائده خانوم، حالا چرا این موضوع واست مهم شد؟
مائده دستم رو کشید و منو به سمت اتاقی برد.
- نظرت چیه امشب رو بریم تو اتاق متین؟
"عالیه!" اما خودم رو با وقار نشون دادم و گفتم:
- فرقی نمی کنه، فقط من ملحفه ی تمیز می خوام.
مائده خندید و گفت:
- بله سرورم.
- می دونی خیلی راحت خودت رو می زنی به کوچه ی علی چپ؟
- بی خیال ملی. همیشه نمیشه دنبال دلیل بود، گاهی وقتا باید بی خیال شد.
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود. همه جای دیوارها پر بود از سیاه قلم و خطاطی، واقعا که محشر بود. روی میزش هم پر بود از قاب های کوچک عکس های خانوادگیش که از وقتی نی نی بود تا الان، مرتب چیده شده بود. بیشتر عکسا متین و باباش بودن و لبخندش، حتی از توی عکسم می شد آرامش لبخند و نگاهش رو فهمید. کنار دیوار رفتم و این بار با دقت بیشتری تک تک نقاشی ها و خطاطی هاش رو نگاه کردم.
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاش رو به عقب فرستاده بود، ایستادم. دخترک پشتش به تصویر بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. با این که صورتش معلوم نبود، اما می شد حس کرد که بغض کرده.
آهی کشیدم که مائده گفت:
- منم خیلی این نقاشیش رو دوست دارم.
به سمتش برگشتم، روی تخت نشسته بود و نگاهم می کرد.
ادامه داد:
- حتی یکی دو بار کش رفتم، اما متین با پس گردنی پسش گرفت.
حرفی نزدم و به سراغ بقیه ی نقاشی ها رفتم، اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود.
romangram.com | @romangram_com