#بچه_مثبت_پارت_139

- می دونم، از اولم می دونستم، اما سعی می کردم انکارش کنم.

- کوروش؟

- هیچی نگو ملی، داغونم. فعلا بای.

سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچیک دور پاتیل کرد و رفت. تو کار این بشر موندم، هیچ چیزش مثل آدم نیست. نه این که من همه چیزم آدم واره!

مائده پیشم اومد و گفت:

- خب، حالا دیگه می تونیم بریم بخوابیم.

- مائده؟

- جونم؟

کاملا مشخص بود که از رفتن کوروش خوشحاله.

- تو ... تو به کوروش چیزی گفتی؟

- من فقط طرز سمنو پختن و مراسمش رو براش گفتم. چطور؟

- نمی دونم، به هم ریخته بود.

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

- ملیسا؟

مثل خودش گفتم:

- جونم؟

- چرا انقدر کوروش واست مهمه؟

- کوروش واسم بهترین دوسته، یه جورایی داداشمه.

- اون روزی که توی ترمینال دیدمش، احساس کردم خیلی دوستت داره.

romangram.com | @romangram_com