#بچه_مثبت_پارت_137

- می تونم حدس بزنم ایده آلتون واسه زندگی، یکیه مثل مادرتون.

- حدستون اشتباهه. هر کس شخصیت مخصوص به خودش رو داره، پس هیچ کس مثل مامانم پیدا نمیشه.

- اوم، جالبه.

- چی؟

- همین همسر ایده آلتون. ببخشید، ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم، پس به دل نگیرید. اما از دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده س که وقتی برای عقدش می ره آرایشگاه، زمین تا آسمون تفاوت می کنه. احتمالا زاویه ی نگاهش تا حالا از محدوده ی کفش خودش و به احتمال ضعیف، کفش طرف صحبتش بالاتر نیومده.

- خبب اولا به صفت رک بودنتون، صفت کنجکاو بودن رو هم اضافه کنید.

- منظورتون همون فوضوله دیگه.

متین خندید.

"وای خدا، چقدر با لبخند چشماش زیباتره!"

اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشمام نگاه نکرد، اما من نگاهم فقط به چشماش بود.

- خب، دوما؟

- دوما حدستون کاملا غلطه. با اجازه.

چی شد؟ کجا رفت؟

از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست، اینا هم که انگار نه انگار. اون از متین که معلوم نیست کجا رفت، اونم از این کوروش مارمولک که مائده رو به حرف گرفته بود، بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرت بودن یا تو فکر. همون طور که سمنو رو هم می زدم، به بقیه ی آرزوهام فکر کردم.

"خب خدا جونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد. اوم، نازنین و بهزادم سر عقل بیان و با هم ازدواج کنن. واسه شقایق و یلدا هم، دوتا پسر رو بزن پس کلشون تا بیان برشون دارن ببرن. خب دیگه، آرشام و ... آهان، آرشام و آتوسا رو هم به هم برسون. جان، چه شود! سهرابیم چشماش رو لوچ کن."

یه نگاه به کوروش و مائده کردم و تو دلم گفتم:

"در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها، موفق بشم و متین رو ..."

با ضربه ای که به پهلوم خورد سرم رو بالا آوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده، یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم.

- بمیری ملی!

romangram.com | @romangram_com