#بچه_مثبت_پارت_136
- همین طوره.
جلوی سحر و سهراب که حالا چهار چشمی نگام می کردن، لحنم رو یه کم صمیمی تر کردم.
- به نظرت من چی کار کنم؟
- چی رو؟
- تو که مشکل من و سهرابی رو می دونی. همش به کنار، از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده، کم کم داره منو می ترسونه.
متین یهو سرخ شد و گفت:
- از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
"وای خدا، چه جو گیر شد!"
کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به من و متین خیره شد. لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه، سهراب هم دست کمی از اون نداشت.
جدی به متین نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید، واسه فرار کردن از زیر نگاه پسرعموت مجبور شدم این طوری حرف بزنم، ولی انگار خواهرش بیشتر ناراحت شد.
متین لبخند مهربونی زد و گفت:
- بابت رفتار سهراب عذر می خوام و سحرم هنوز خیلی بچه س.
- وا، مگه چند سالشه؟
- کاری به سن و سال ندارم، کلا گفتم.
"ای بابا، یهو بگو عقل نداره و خلاص."
- ولی انگار خیلی دوستت داره.
- اون با ایده آل من واسه زندگی یه دنیا فرق داره.
romangram.com | @romangram_com