#بچه_مثبت_پارت_135

- بفرمایید؟

- در مورد سمنو، مواد اولیش چیه؟

خاک بر سر با دست بهم اشاره زد برم گمشم تا با مائده هم کلام شه. اطراف رو پاییدم. متین که بی توجه به اطرافش داشت سمنو هم می زد و دعا می خوند و رفته بود تو حس. سحر هم که تو یه قدمیش وایستاده بود و یه کتاب دعا دستش بود و همه ی نگاش به متین بود، ای دختره ی چشم سفید! بقیه هم که مشغول حرف زدن بودن و یکی دوتا هم نشسته چرت می زدن و سهراب خان هم که زوم کرده بود روی من. مائده ی بیچاره هم در حالی که از خجالت سرخ شده بود، درباره ی گندم جوونه زده سمنو می گفت و کوروش هم همچین تو حرفاش غرق شده بود که انگار می خواد خودش فردا شب گندم بذاره واسه سمنو پختن. باز نگاهم رفت پی سحر. حالا داشت با متین حرف می زد و متین هم در حالی که تموم نگاهش به سمنو بود، جوابش رو می داد.

"من امشب حال این دختره رو نگیرم ملیسا نیستم، دختره ی پررو! "

بیخودی کلید کردم روی اون بیچاره و با حرص بهشون نزدیک شدم و کوروش و مائده رو با طرز تهیه ی سمنو تنها گذاشتم. بی توجه به این که مائده بهم گفت:

- کجا؟

و واسم چشم و ابرو اومد که یعنی "بتمرگ سر جات" گفتم:

- تو باش، من برم یه کم سمنو هم بزنم و بیام.

کنار پاتیل رسیدم.

- متین جان.

جوری بلند گفتم که هم سحر بشنوه هم سهراب.

متین بدون این که نگاهم کنه گفت:

- امری داشتید؟

"ای بمیری! این همه از جونم مایه گذاشتم، می مردی بگی جانم یا حداقل بگی بله؟"

- میشه منم هم بزنم؟ تازه یادم اومد چندتا از آرزوهام رو نگفتم.

ملاقه ی بزرگ رو دستم داد و گفت:

- یا علی!

اومد بره که سریع گفتم:

- ترم جدید دوتا از درسامون با سهرابیه.

romangram.com | @romangram_com