#بچه_مثبت_پارت_132


***





برای اولین بار بود که مراسم پختن سمنو رو از نزدیک می دیدم. خانوما همه کنار دیوار ایستاده بودن و هر کدومشون یکی یکی جلو می رفتن و سمنو رو هم می زدن.

مائده آروم گفت:

- وقتی داری سمنو رو هم می زنی، منو هم دعا کن.

برگشتم و به صورت بی نقصش نگاه کردم. واقعا از من چی می خواست؟ از منی که تازه یک ماهم نشده نمازهام رو یک در میون می خونم، منی که تا حالا نه راجع به دینم تحقیق کردم و نه مشتاق فهمیدنش بودم و تنها چیزایی که ازش می دونم هموناییه که تو کتاب دینی مدرسم خوندم، منی که نه پای بند حجابم و نه چیزایی که از نظر مائده و دینم حرومه، حالا دختری به پاکی و بی گناهی مائده از من می خواست دعاش کنم؟ با چه رویی دعاش کنم؟ اصلا با چه رویی با خدام حرف بزنم؟ اشک تو چشمم جمع شد.

مائده دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:

- برو، نوبت توئه.

یه قدم به دیگ نزدیک شدم و ایستادم. نمی دونم چرا تو جمعیت آقایون رو به روم، دنبال متین می گشتم. به دیوار تکیه کرده و بود و یه کتاب دعای کوچیک دستش بود و می خوند.

یه قدم دیگه نزدیک تر شدم به پاتیل، نگاهم هنوز به اون بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. با نگاهش انگار جون گرفتم و سریع خودم رو به پاتیل رسوندم و شروع کردم به هم زدن. چشمام رو بستم و دعا کردم. این بار می دونستم چی می خوام.

"خدایا، آرامش می خوام، فقط آرامش."

در طول صحبت کردن یکی دو دقیقه ایم با خدام، سنگینی نگاه متین رو از پشت پلک های بستم حس کردم و احساس کردم آروم تر از قبل شدم و چقدر این حس زیبا بهم چسبید!

کوروش آروم یه گوشه ایستاده بود و عمیقا تو فکر فرو رفته بود. از کنارش که رد می شدم، گفتم:

- بپا غرق نشی.

نگاهش رو بهم داد و دستش رو تو موهاش چنگ کرد. هر وقت عصبانی می شد می افتاد به جون موهای بدبختش. بی خیالش شدم و رفتم تو. همه ی دخترا با هم به اتاق مهمون رفتیم. دخترعموی متین که تازه فهمیدم اسمش سحره، بهم گفت:

- شما دانشجویید؟

- بله، من هم کلاس آقای محمدیم.


romangram.com | @romangram_com