#بچه_مثبت_پارت_127
حالا به جوراباش خيره شده بود.
- خب ...
نفس عميقي کشيد و بعد يه چند لحظه مکث گفت:
- به مامان بگيد کوبيده ها رو آوردم، ديگ برنجم پشت دره، اون جا مي کشن يا بيارم تو آشپزخونه؟
- يه لحظه.
داخل آشپزخونه برگشتم و کسب تکليف کردم.
- عزيزم بگو بيارن اين جا.
پيش متين که برگشتم اين بار نگاهم نکرد و فقط گفت:
- چشم.
سفره ي خوشگلي سر تا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چيدن اون همکاري کردن. درست برعکس مهمونياي ما که توش مهمون از جاش تکون نمي خورد و حتي خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور مي داد. صفايي که چيدن اين سفره داشت کجا و ميز پر زرق و برق و اشرافي مهمونياي ماها کجا. وقتی می خواستم سینی حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی که دهنم از دیدنشون آب افتاده بود رو به سهراب بدم، رگ غيرت بچه مثبتمون قلنبه شد و رو به من گفت:
- شما بفرماييد لطفا.
و به در آشپزخونه اشاره کرد.
زير لب غرغر کردم:
- بچه پررو رو! خدا به داد زنش برسه، حتما از اوناس که صبح تا شب تو آشپزخونه مي شوره و مي سابه.
- منظورم اين نبود بري تو آشپزخونه به قول خودت بشوري و بسابي. زياد دوست ندارم سهراب دور و برت باشه، البته خودت مختاري.
در تموم مدتي که متين جوابم رو شيش تا شيش تا مي داد، دهنم باز مونده بود و به اين فکر مي کردم مگه صدام چقدر بلند بود که اين بشر شنيد؟ اصلا همش به جهنم، اين کي دنبال من راه افتاد؟ سيني ترشي تو دستش رو چي کار کرد؟ "اي خدا منو بکش که انقدر سوتي ندم. واي خدا، من که منظورم زنش بود!" مائده منو از تو شوک درآورد و متينم سريع ازم دور شد.
- مليسا چي شده؟ چرا متين عصبانيه؟
- چه مي دونم.
مادر متين و متين همه رو سر سفره دعوت کردن و من خوشمزه ترين غذاي عمرم رو خوردم. آخراي غذا بود که موبايل متين زنگ خورد و متين گفت:
romangram.com | @romangram_com