#بچه_مثبت_پارت_128
- سلام.
- ...
- آره داداش همين کوچه س.
- ...
- دم در ريسه رنگي زدم.
- ...
- الان ميام دم در.
متين از سر سفره بلند شد.
- چي شده عمو؟
رو به عموش گفت:
- يکي از دوستام رو دعوت کردم، الان رسيد.
و بعد سريع رفت.
صداي ياا... گفتن متين و بعد ورود اون و ... چشمام اندازه يه نعلبکي باز شد. اي تو روحت کوروش! کوروش به همه سلام بلند بالايي کرد و مثل بچه هاي مثبت سر به زير اومد تو. مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشي نگاهم کرد. شونم رو بالا انداختم و با چشاي ريز شدم به کوروش که حالا سر سفره کنار متين نشسته بود نگاه کردم. کوروشم همزمان سرش رو بالا آورد. به احتمال صد و يک درصد داشت دنبال مائده مي گشت که نگاهش به من افتاد و با تعجب به من خيره شد که اونم به احتمال قريب به يقين به خاطر چادرم بود و بعد نگاهش روي مائده سر خورد که متين چيزي بهش گفت و بشقاب برنج رو جلوش گذاشت. کوروش تشکري کرد و شروع به خوردن کرد. "خدا، آخر از دست اين پسره خل مي شم."
سفره دوباره با همکاري همه جمع شد. تو آشپزخونه دقيقا مثل لونه ي مورچه پر از زن و دخترايي با چادر مشکي بود که هر کدومشون مشغول يه کاري بودن. مادر متين با ديدنم تو آشپزخونه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاري انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبروم رو خريد، چون تا حالا در عمرم يه بشقابم نشسته بودم. مائده هم براي اين که احساس تنهايي نکنم از زير کار فرار کرد و همراهم اومد بيرون.
- بريم تو اتاق عمه.
کاش مي شد بريم تو اتاق متين. دلم مي خواست ببينم اتاقش چه شکليه. نه اين که واسم مهم باشه ها؛ فقط محض ارضاي حس خوشگل فوضوليم. اما مائده به حس زيبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متين رفتيم. محو فضاي روحاني اتاق با اون بوي ياس و سجاده بزرگي که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وايستاد.
- هان؟ چته؟
- اين پسره اين جا چي کار مي کنه؟
romangram.com | @romangram_com