#بچه_مثبت_پارت_126
موقع شام بود که صداي ياا... پيچيد تو گوشم. متين بود، اين رو مطمئن بودم. آشپزخونه خيلي شلوغ بود و بيست، سي نفري اون جا وول مي خوردن. يکي از دخترعموهاي متين در حالي که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت:
- زن عمو آقا متين کارتون دارن.
"اي لال شي! حالا مي مرد خودش مي اومد اين جا؟"
- عمه، مائده جون قربونت برم برو ببين متين چي کار داره.
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستاي کفيش و گفت:
- مليسا ميشه تو بري؟
"اوه ماي گاد، کاش از خدا يه چيز بهتر مي خواستم مثلا ... اوم ... نمي دونم!"
- باشه گلم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بيرون. قلبم تو حلقم مي زد. "زهر مار، چته؟" به خودم تلقين کردم اين يکي از پروژه هاي شرط بندي فراموش شدمه. ديدمش به ديوار تکيه داده بود و به سقف نگاه مي کرد. تو اون شلوغي تک و تنها وايستاده بود و تو فکر بود. صداش زدم.
- آقا متين؟
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد و بعد نگاهش آروم آروم بالا اومد و نشست تو چشمام. شک داشتم بين اين که چادرم سياه تره يا چشماش.
- مادرتون و مائده دستشون بند بود اينه که من اومدم ببينم کاري داشتيد؟
کاملا دستپاچه شد، انگار يادش نمي اومد چي کار داشته. نگاهش رو از چشام دزديد و گفت:
- سلام.
"اوا خاک عالم، من که سلام نکردم." خودم رو نباختم و گفتم:
- سلام. ببخشيد، فراموش کردم سلام کنم.
romangram.com | @romangram_com