#بچه_مثبت_پارت_123
از دختر درون آينه دل کندم و گفتم:
- بريم.
خونه ي متين داراي حياط خيلي بزرگي بود و سبک خونه با اون ايوان بزرگ، قديمي اما قشنگ بود. خونشون تو شمال تهران يه جاي خوش آب و هوا بود. از لحظه ي ورودم متين رو نديم. نمي دونم چرا دلم مي خواست عکس العمل متين رو وقتي منو با اين چادر مي ديد، ببينم. مائده دخترا و خانوماي زيادي رو که اون جا بودن بهم معرفي کرد. متين چهار، پنج تا عمو داشت که هر کدومشون يکي دوتا دختر داشتن، همه چادري بودن و من خدا رو شکر کردم که مائده اين چادر رو بهم داد. مائده منو دوست صميميش معرفي کرد و عمش، يعني همون مادر متين چنان محکم بغلم کرد که احساس تنگي نفس کردم. چندين بار بوسيدم و تو گوشم زمزمه کرد:
- چقدر با اين چادر خانم شدي.
و من با محبت نگاش کردم و گفتم:
- ممنون.
از مائده يواشکي پرسيدم عکس رو ديوار که عکس مردي با چشماي شبيه به متين بود، پدر متينه؟ و مائده با آهي نگاش کرد و گفت:
- عمو مهدي پدر متينه. خيلي سال پيش فوت شده، تقريبا متين هشت سالش بوده.
-واي، خدا بيامرزدشون.
- خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه.
با يا ا... يا ا... گفتن چندتا پسر، دخترا به تکاپو افتادن و دستي به مقنعه و چادرهاشون کشيدن و همگي بلند شدن. مائده کنارم ايستاد و گفت:
- اينا همه فاميلاي متينن، بعضياشونم همسايه هاشونن.
با چشم دنبال متين مي گشتم، هنوز موفق به ديدنش نشده بودم. دخترا سر به زير وايساده بودن و يه سلام کوتاه به افرادي که وارد مي شدن مي دادن.
مائده گفت:
- مليسا من برم کمک عمه و ...
- منم ميام.
- ممنون ولي ...
بدون اين که منتظر ادامه حرفاش باشم، زودتر از اون وارد آشپزخونه شدم.
- خسته نباشيد.
romangram.com | @romangram_com