#بچه_مثبت_پارت_124


مادر متين لبخند بي دريغش رو به روم پاشيد و گفت:

- درمونده نباشي عزيزم.

- چه کمکي ازم برمياد؟ فقط تو رو خدا تعارف نکنيد که احساس غريب بودن بهم دست مي ده.

لبخند زد و به شيرينيا اشاره کرد و گفت:

- تو ظرفا بچينش.

- چشم.

شيرينيا رو با حوصله تو دوتا ظرف خوشگل سنتي چيدم و مائده هم چاي ريخت.

- خب تموم شد.

مادر متين سرش رو از لاي در بيرون کرد و سهراب رو صدا زد. بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هيکلي با ريش بزي کوچولويي وارد شد و ياا... گفت.

- بله زن دايي؟

- سهراب جان اين چايي و شيريني رو ببر.

- چشم، يه لحظه.

بيرون رفت و با پسر ديگه اي وارد شد.

- سلام زن عمو.

مادر متين جواب سلامش رو به گرمي داد و پسر سلام کوتاهي به ما داد و سيني چايي رو برد. سهراب هم به سمتم اومد و شيرينيا رو از دستم گرفت و يه آن نگاهش با نگاهم تلاقي پيدا کرد که سريع نگاهم رو دزديدم. چند ثانيه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد. چندتا خانم ديگه هم براي کمک به آشپزخانه اومدن. گوشيم مرتب زنگ مي خورد. از ديروز ديگه جوابش رو نداده بودم. به صفحه گوشي نگاه کردم. عکس کوروش که از نيمرخ زوم روي دماغش گرفته بودم روي صفحش بود.

- الو؟

- خيلي بي معرفتي، گمشو من ديگه دوستي به نام مليسا ندارم.

- اوه، چه خبره؟


romangram.com | @romangram_com