#بچه_مثبت_پارت_122
- يعني چي نداره، من خونه عمت نميام.
- اون وقت ميشه دليلش رو بدونم؟
- البته.
- خب؟
- خب چي؟
- اَه مليسا مسخره بازي درنيار. دليلت چيه؟
- خب من تا حالا تو همچين مراسمايي شرکت نکردم.
- خب اشکالي نداره، اين بار ميشه بار اولت.
- مائده؟
- جان مائده؟
- خيلي خب بابا. راستش اينه که دوست ندارم با اين تيپ و قيافه وارد جمعتون بشم.
- اوه حالا همچين گفت من نميام گفتم دليلش چيه! اتفاقا من يه چادر عربي دارم که بابا از مکه برام آورده؛ اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم آک گذاشتمش تو کمدم، مي دم بپوشي.
- نه، آخه من ...
- واي انقدر نه نه نکن. يه لحظه وايستا.
سريع به سمت اتاقش دويد بعد چند لحظه با يه چادر مشکي برگشت چادر رو باز کرد و روي سرم انداخت.
- دستات رو بکن تو آستينش. آهان! واي عاليه، خداي من، مليسا عين فرشته ها شدي.
به سمت اتاقش هلم داد و من خودم رو با پوشش جديدم تو آينه ي قدي اتاقش ديدم. سياهي چادرم منو به ياد چشمان متين مي انداخت. دختر درون آينه با قيافه ي معصومانش به من لبخند زد و من مبهوت قيافه ي جديدم بودم. با اين که مشهد هر وقت مي خواستيم وارد حرم بشيم چادر مي انداختم؛ ولي هميشه چادرم يه چادر سفيد گل گلي صورتي بود، اما حالا اين چادر ...
- الو ملي؟ مليسا؟ دختر تو که خودت رو تو آينه خوردي. بيا بريم ديگه الاناس که بابا غرغر کنه.
romangram.com | @romangram_com