#بچه_مثبت_پارت_120


پدر مائده با خنده گفت:

- دخترم چرا شما؟ شما بفرماييد بشينيد. مائده باز تنبل بازي درآورد؟

مائده کنارم ايستاد و گفت:

- نه بابا، خود مليسا اصرار داشت سيني رو بياره.

محکم پاش رو لگد کردم و زير لب گفتم:

- خفه بمير!

"واي خدا، حالا بقيه مخصوصا متين فکر مي کنن واسه چي من اصرار داشتم سيني رو بيارم. واي خدا الان متين فکر مي کنه دارم از ديدنش ذوق مرگ مي شم و مي خوام جلب توجه کنم." براي همين سريع گفتم:

- از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خرد شد، خواستم بهش نشون بدم که من اصلا اهل رودربايستي نيستم.

بعدم سيني رو ول دادم تو بغل مائده و گفتم:

- بيا بگير، خوبيم بهت نيومده.

مائده غش کرد از خنده و گفت:

- واي ملي، الان دقيقا مشخصه به خونم تشنه اي.

- دقيقا.

کنار مادر متين نشستم. مادرش اون قدر مهربون و خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادري مثل اون داشتم. مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خيره شد که بي اختيار بغض کردم.

مائده با خنده گفت:

- واي ملي، فردا خونه متين اينا سمنو پزونه، تو هم بايد بياي.

- اما آخه ...

- مائده جان خانم احمدي تو اين مراسما اصلا بهش خوش نمي گذره، پس اصرار نکن.


romangram.com | @romangram_com