#بچه_مثبت_پارت_12


- اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟

- نخیر، همین واسم شده بود جای سوال.

- خب بپرس.

- چی رو؟

- سوالت رو؟

پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد .

لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی.

- نظرت چیه؟

- عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.

با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم:

- وای، مامان من این رو نمی پوشم.

مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت:

- یه تیکه از موهاش رو با اسپری طلایی رنگ، راستی اصلا آوردیش؟

- آره.

- خوبه، سریع شروع کن ببینم چه می کنی.

خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر شد. شنل طلایی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود.

- سلام.

- سلام خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد.


romangram.com | @romangram_com