#بچه_مثبت_پارت_13
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه می شد. هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه. بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه چسبوندم.
***
- ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار می کنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم:
- واسه چی؟
- یعنی چی واسه چی؟ ناسلامتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه. ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
- مامان قضیه چیه؟ این همه رسیدگی به سر و وضعم و ...
- باشه، باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو می گم.
- خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف می کنه که اله و بله!
- بیست و پنج سالشه، دکترای بیو تکنولوژی داره، یه هفته ای هست که از کانادا اومده.
- خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه.
- مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه.
- که چی بشه؟
- اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره!
- وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصلا اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم.
romangram.com | @romangram_com