#بچه_مثبت_پارت_118
- واي، من مي رم.
- کجا؟ بهشون مي گم من خودم تو رو دعوت کردم واسه شام بياي. اونا هم خوشحال مي شن. بدو تنبل خانم.
بهترين فکري که به ذهنم مي رسيد اين بود که از جنگ رواني داخل خونمون چند روزي رو دور باشم تا درست تصميم بگيرم؛ اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتم و گفتم چند روزي با دوستام مي رم شمال ويلامون. گرچه مي دونستم واسه بابا اين چيزا مهم نيست؛ ولي مائده اون قدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم.
لباسام مناسب خونه ي مائده اينا نبود، براي همين ترجيح دادم با مانتوم باشم که مائده فهميد و يه تونيک گلبهي ناناز با يه شال همرنگش واسم آورد. صد بار هم تاکيد کرد که تا حالا نپوشيدش و چقدر به من مياد و فيت تنمه.
يه تک زنگ زده شد و بعد صداي باز شدن در حياط اومد. مائده با خنده بلند شد و گفت:
- بدو بدو بابام و عمه اينا اومدن.
- باشه.
"اَه عمه! واي نکنه متين و مادرش باشن؟ خاک تو سر بدشانسم کنن، من اگه شانس داشتم که اسمم رو شانس ا... مي ذاشتن!"
-مليسا جان کجا موندي؟
همراه مائده دم در ايستادم.
- بابا جان، مائده کجايي؟
متين که پشت سر داييش بود گفت:
- اَه اَه، اگه مي دونستم هنوز بيداري اصلا نمي اومدم.
با ديدن من جملش نيمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد.
- سلام.
- سلام دخترم.
مائده با لبخند گفت:
- سلام بابا. معرفي مي کنم، مليسا جان دوستم. امشب براي شام با اجازه ي شما دعوتش کردم.
romangram.com | @romangram_com