#بچه_مثبت_پارت_117
- مائده راستش ...
- مليسا جان اتفاقي افتاده؟
- آره، بايد ببينمت.
- الان؟
- آره.
- آخه دارم شام درست مي کنم واسه شب مهمون داريم. مي خواي تو بيا خونمون.
من که منتظر همين حرف بودم پيشنهادش رو روي هوا زدم.
- آره آره اين طوري بهتره. مزاحم نيستم؟
- نه قربونت برم. يادداشت کن. خيابون ...
***
- سلام عزيزم. چه عجب يادي از من کردي!
به چهره ي آرامش بخش مائده نگاه کردم و بي اختيار بغضم ترکيد. مائده دستپاچه شد و گفت:
- واي مليسا چي شد؟ من حرف بدي زدم؟ مليسا جونم؟
منو تو بغلش گرفت و من خودم رو خالي کردم. فقط خدا رو شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود؛ وگرنه اگه کسي منو تو اين حال و روز مي ديد فکر مي کرد ديوونم. بالاخره بعد از اين که فين فينم تموم شد و دماغم رو با سر شونه مائده پاک کردم آروم شدم.
- ملي جان نمي خواي حرف بزني برام؟
صورت مهربون و آرومش باعث شد با بغض بگم:
- مامانم داره ديوونم مي کنه. داره مجبورم مي کنه زن پسر دوستش بشم. من از پسره متنفرم.
مائده با شنيدن حرفام لبخند مهربوني زد و گفت:
- اوه حالا همچين گريه مي کني فکر کردم نشوندنت پاي سفره عقد. پاشو خانومي دست و صورتت رو بشور، الان بابام و مهمونامون مي رسن.
romangram.com | @romangram_com