#بچه_مثبت_پارت_116


- چون ... چون عقده ایم، عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو. مامان با من بد کردی، بد. یادته وقتی داشتم تو تب می سوختم و حالم خیلی بد بود، اوه چه سوالی می پرسم تو چی در رابطه با من یادت می مونه؟ اون روز دوره داشتین، خونه ی مهلقا جونت، گفتم مامان حالم بده، کابوس می بینم، می ترسم، پیشم بمون. سوسن رو صدا زدی مواظبم باشه. گفتی داره مهمونیت دیر میشه، گفتی باید بری روی بهاره رو کم کنی. مامان من دوازده سالم بود و بهت احتیاج داشتم. تو هیچ وقت نبودی، نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم. عقده ایم که همین حالا که به قول خودت وقت شوهر کردنمه، وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه ی کم بهش گیر داده، حسودیم میشه. مادر من کی برام لقمه گرفت و کی برای تغذیم حرص خورد؟ جز این که بعضی وقتا بهم می توپی که "چه خبرته؟ کمتر بخور، هیکلت به هم می ریزه!" مامان من گاهی وقتا به این نتیجه می رسم که برای شما هیچی نیستم. اصلا شک دارم تو مادرم باشی.

مامان با پشت دست چنان محکم توی دهنم زد که مزه خون رو احساس کردم. فقط همین جمله رو گفت:

- حقا که بی چشم و رویی!

و بعد از اتاقم رفت. نه، این جا دیگه جای من نبود، حداقل حالا نه، حالا باید هر چی زودتر از این جا دور می شدم.





***





کولم رو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپم و يه بار ديگه اين طرف و اون طرف رو نگاه کردم. از دست خودم عاصي شدم. "آخه احمق با مامانت لج کردي، با خودت که لج نکردي، چرا ماشينت رو نياوردي؟" موضوع اصلي اين نبود، موضوع اين بود که نمي دونستم کجا برم. خونه کوروش عمرا، چون با مامانش رودربايستي داشتم. بچه ها هم حوصلشون رو به هيچ وجه نداشتم. مي مونه مائده. گوشيم رو از جيبم کشيدم بيرون و شمارش رو گرفتم.

- سلام.

- سلام مائده جون. خوبي؟

- سلام خانمي. ممنون، شما چطوري؟

حوصله ي احوالپرسي نداشتم، براي همين يه راست رفتم سر اصل مطلب.

- ممنون. تو الان کجايي؟

- خونم، چطور مگه؟

ساکت شدم.

- الو؟ مليسا؟


romangram.com | @romangram_com