#بچه_مثبت_پارت_115

- آره، بازم می زنم، اگه نری و از این جا گورت رو گم نکنی.

با پشت دست روی لب هام کشید و با شستش ناز کرد. سرم رو عقب بردم.

- باشه خوشگله، من می رم، ولی زود میام.

"خود درگیر!"

توی یه ثانیه، سریع لبام رو بوسید که چندشم شد.

- برمی گردم عشقم، منتظرم باش.

- حتما، حالا گورت رو گم کن.

نگاهش باعث شد بترسم، بترسم از آرشامی که رو به روم بود، آرشامی که انگار من پدرش رو کشته بودم و اون باید ازم انتقام می گرفت.

رفت و من نفس حبس شدم رو بیرون دادم. "لعنت به همتون!"

ماشین آرشام هنوز کاملا از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد.

با حرص نگاهم کرد و گفت:

- بالاخره کار خودت رو کردی؟ پسره رو پر دادی؟

با تموم وجودم داد کشیدم:

- بسه، بسه این مسخره بازیا، دیگه خستم کردید. چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم رو بپرسید؟

- سر من داد نکش. احمقی دیگه، حالیت نیست که همه ی این کارا به خاطر خودته.

- به خاطر خودمه که اون پسره ی احمق میاد تو اتاقم و هر طور می خواد باهام رفتار می کنه؟ اون وقت تو، توی به اصطلاح مادر، به جای این که دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقم و بهم می گی چرا جواب توهین هاش رو دادم؟

- پسره رو همه رو هوا می زنن، اون وقت توی احمق به جای این که باهاش راه بیای، لج و لجبازی می کنی. اون می تونه تو و صد نسل بعد تو رو تو پولاش غرق کنه، خوش تیپ و جذابم که هست تحصیل کرده و خانواده داره، لعنتی دوستت هم که داره، دیگه چی می خوای؟

فقط به چشماش خیره شدم. مشخص بود تا ده روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره، حرف حرف خودش بود، مثل همیشه. بغضم ترکید و اشکم روون شد. مامان پوفی کشید و گفت:

- چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمی دی؟ حالا چرا مثل عقده ای ها گریه می کنی؟

romangram.com | @romangram_com