#بچه_مثبت_پارت_110
"فضول رو بردن جهنم، گفت هیزمش تره."
جوابی نداد.
مقابل یه رستوران طبقه ی متوسط ایستادیم و متین ماشینش رو پارک کرد و منم پشت سرش ایستادم. مائده پیاده شد و من قبل از پیاده شدن یه نگاه به سر و شکلم کردم. خدایی از اون روزی که موهام رو توی مقنعم فرستاده بودم، قیافم خیلی مظلوم تر شده بود، ولی شیطنتام تمومی نداشت. یه بوس کوچولو برای خودم فرستادم و پیاده شدم. متین در رو باز کرد و من و مائده با تشکر کوتاهی وارد شدیم.
مائده هنوز ننشسته، گفت:
- من برگ می خورم.
متین لبخند مهربونی به روش پاشید و گفت:
- می دونم شکمو.
و بعد دوباره اخماش رو تو هم کشید و در حالی که سرش رو به سمت من برمی گردوند و نگاهش اتوماتیک پایین می رفت تا منو نبینه، گفت:
- و شما؟
می خواستم منویی که به سمتم گرفته بود رو محکم بزنم تو سرش تا مایع بین نخاعیش از بینیش بزنه بیرون و اشهدش رو بخونه.
بدون گرفتن منو از دستش، با حرص گفتم:
- منم مثل مائده، برگ.
منویی که هنوز جلوم گرفته بود رو بدون این که باز کنه روی میز گذاشت و پیش خدمت رو صدا کرد و گفت:
- سه دست برگ با مخلفات، با یکی از دوغای محلیتون.
مائده گفت:
- می رم دستام رو بشورم.
و من و متین رو تنها گذاشت.
اون قدر از دست متین عصبانی بودم که حد نداشت، تا حالا هیچ پسری انقدر بهم کم محلی نکرده بود. گوشیم زنگ خورد، از جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن اسم آرشام روی صحفه ی گوشیم، با حرص زیر لب گفتم:
romangram.com | @romangram_com