#بچه_مثبت_پارت_106




***





رفتارای سهرابی، طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود. سهرابی همیشه اخمو، حالا نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم می گرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودن. از همه بدتر غیرت کوروش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود.

بهشون گفتم:

- رفتارای سهرابی مشکوکه.

کوروش گفت:

- به نظر من که این چند ترم باقی مونده رو سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اون رو به سلامت.

بهروز هم مثل بوقلمون، کلش رو در تایید حرف کوروش چند بار بالا و پایین برد و آخر سر هم گفت:

- بهش بگو هوای ما رو هم داشته باشه.

با حرص با کیف تو دستم، همزمان توی سر دوتاشون زدم و گفتم:

- یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنن!

مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتم و دکمه اتصال رو فشار دادم.

- جونم مائده جان؟

- سلام ملیسا خانوم. خوبی؟ پارسال دوست امسال آشنا.

- سلام خانومی. ممنون، تو خوبی؟ چه خبر؟

- هیچی سلامتی؟ کجایی؟


romangram.com | @romangram_com