#بچه_مثبت_پارت_102


بقیه ی بچه ها هم بهمون رسیدن و همگی راهی کافی شاپ شدیم. من خواستم سوغات بچه ها رو بهشون بدم که یکی دستش رو از پشت سرم جلوی چشمام گرفت. با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودم رو جلو کشیدم.

- سلام عشق من.

"اَه این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمون رو عوض کنیم."

- سلام آرشام خان.

- مسافرت خوش گذشت؟

- شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشته.

کم نیاورد و گفت:

- اون که صد البته.

رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن "با اجازه" بدون این که منتظر حرفی باشه، سریع روی صندلی کنارمون نشست.

- کوروش خان کجان؟

شقایق با لودگی گفت:

- رفته گل بچینه.

همگی پقی زدیم زیر خنده.

- به چه کیف پولای قشنگی!

بهروز با خنده گفت:

- ملیسا جون زحمتش رو کشیده.

می دونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کله ام رو می کنه، واسه همین کیف پولایی که واسه شقایق و یلدا خریده بودم و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم رو بیرون آوردم و یکیش رو دادم بهش. دست تو جیب کتش کرد و جعبه کوچیکی بیرون کشید.

- اینم برای تو.


romangram.com | @romangram_com