#بچه_مثبت_پارت_100
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت:
- سلام.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- ببخشید من عجله دارم، با اجازه.
بهم برخورد. "پسره ی امل روانی! اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم، حقا که بی لیاقته."
نازنین و بهروز با دیدنم اون قدر تحویلم گرفتن که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و عزیز بشم. با ورود کوروش به کلاس، همه ی سرها به سمتش برگشت. معلوم بود با عطر هوگوش دوش گرفته و با اون کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود. مطمئنا اگه فرناز امروز غایب نبود، از کرده ی خودش پشیمون می شد که چرا راحت کنار کشید.
- اوه، سلام خوش تیپه. از این طرفا؟
به لبخندی که کوروش به حرف شقایق زد نگاه کردم. مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود، وگرنه کورش برای مهمونی های رسمیمون هم لباس های اسپرت می پوشید. حتی سهرابی هم به کوروش گفت:
- نکنه امشب عروسیته؟
و کوروش با خنده جواب داد:
- خدا نکنه اون روز برسه که من خر شم و زن بگیرم.
سهرابی با نگاه خیره اش به من، جواب داد:
- اونش دیگه دست خودت نیست، دست دلته.
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم. بعد از کلاس دنبال کوروش راه افتادم تا ته و توی قضیه رو دربیارم.
- کجا به سلامتی؟
- اگه غرغر نمی کنی و اعصابم رو خرد نمی کنی بگم.
وای نه، از همون که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.
- کوروش، مائده ...
romangram.com | @romangram_com