#با_بهار_پارت_8


تاره وضع خود او هم چندان جالب نبود و این به خوبی از ظاهرش پیدا بود گمان می کنم بی انکه متوجه باشم دست علی را زیادی فشار دادم چون دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که ان را در هوا تکان می داد گفت : چی می کنی دستم را شکوندی .

برای فرار از نگاه عمه و مادر بزرگ از لای جمعیت خود را بع مریم رساندم و دستش را گرفتم مریم با تعجب پرسید :کجا بودی؟

بغضم ترکید و با هر دو دست چشم هایم را پو شاندم . محمود برادر مریم دست من و مریم را گرفت و ما را چند قدمی به عقب برد . سپس رو پنجه پا مقابلم نشست و در حالی که دستهایم را از روی صورتم کنار می زد گفت :پدرت جای خوبی رفته اون الان بیشتر از ما به خدا نزدیکه و اگه درست فکر کنیم و یادمون باشه که یه روزی همه میایم اینجا دیگه نباید گریه کنیم بهتره از این به بعد بیشتر مواظب مامانت باشه و خوب درس بخونی تا این طوری نذاری زحمتاش هدر بره گوش میدی چه می گم ؟

ساکت شدم با چشمانی پر از اشک به او نگاه کردم. حرف های او که از نظر من آدامی فوق العاده بود برایم وحی منزل بود سرم را به علامت تایید تکان دادم و د حالی که می گفت : افرین دختر خوب بلند شد و بی اعتنا به ما به طرف دیگر رفت من همچنان که نگاهم به او بود در دلم گفتم کاش همسن او بودم تا به دکتر شدن نزدیک باشم !

از همان روز تصمیم گرفتم ان قدر درس بخوانم تا من هم مانند او شوم من هم می خواستم پزشک شوم ولی پزشکی که در خارج درس خوانده است .

همان طور که گفتم منزل مادر بزرگ که همه او را مامان عفت صدا می زدیم درست رو به روی خونه ی مریم بود خانه ای کوچک و نقلی با دو اتاق و یک سالن کوچک و اشپزخانه ای که پنجره اش رو به حیاطی پر گل و زیبا باز می شد ولی از انجا که مامان عفت زنی ایراد گیر و گج خلق بود هیچ وقت دوست نداشتم جلوی چشمش ظاهر شوم همین که چشمش به من یا علی می افتاد غرغر و ایرادای کوچک و بزرگش شروع می شد او زنی مومن و با خدا بود که در و همسایه او را خانم جلسه ای می نامیدند . من معنی این ها را نمی فهمیدم ولی می دانستم بی شک ربطی به کتاب های دعا و قرانش دارد با این که دختر هایش یعنی هر سه عمه ام حجاب درست و حسابی نداشتد و تمام نوه های دخترش بی حجاب بودند نمی دانم چرا راه و بیراه به من که فقط هفت سال داشتم گیر می داد که چرا روسری سر نمی کنم یا چرا موهایم را ان قدر بلند کرده ام که از عهده ی نظافتش بر نیایم . مامان به من یاد داده بود که در مقابل همه ی حرف هایش باجا یا بی جا کلمه ی چشم را به کار ببرم می گفت این طوری حس خانم بزرگی اش را ارضا می شود و دیگر به من پیله نمی کند از قضا درست می گفت و من همیشه با گفتن همین کلمه ی سه حرفی مثثل این که ابی روی اتش خشمش که هیچ وقت علتش را نمی فهمیدم می ریختم و او ارام می شد

حدود دو هفته از چهلم بابا گذشته بود که یک شب عمو جلیل به خانه ی ما امد مامان برایش چای اورد و عمو من را روی پایش نشاند و سرم را بوسید و بعد از این که از دنیا و روزگار و بازی زمانه گفت در اخر اضافه کرد :شب جمعه قراره همه خونه ی مامان عفت جمع شویم و فکری به حال این دو تا بچه بکنیم .


romangram.com | @romangram_com