#با_بهار_پارت_7

برای یک لحظه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم ولی از تصور این که من در خانه ی مریم غذای خوب بخورم در حالی که علی و مامان

غذای قابل توجهی برای خوردن نداشته باشند روی حرفم ایستادم و گفتم:اصلا خوبه خودم بیام خونه رو که بلدم گم نمیشم.

وقتی موضوع را به مامان گفتم مخالفت کرد و گفت :نه نمیخواد خودت بیای اونجا باشی خیالم راحت تره بالاخره یه جوری از خجالتشون در میام.

قبل از چهلم پدر مدارس تعطیل شد و از ان به بعد بود که معنی کار را بهتر فهمیدم صبح ها همراه مامان می رفتم در ارایشگاه زنانه کار می کرد هر کاری دستش می رسید انجام می داد از بند انداختن صورت خانم ها گرفته تا سشوار کشیدن و شستن موها و گاهی هم جمع کردن موهای قیچی شده ی خانم ها از روی زمین .چند روزی که همراهش رفتم خسته شدم به اضافه این که جلوی دست و پا هم بودم خودش هم دیگر راضی نبود مرا با خود ببرد.پس سفارش مرا به سکینه خانم صاحب خانه ییر و مهربانمان می کرد و می رفت مادر بزرگم یعنی مادر مامان مدت ها بود که از سکته زمین گیر شده بود ولی از وقتی پدرم فوت کرده بود مامان کمتر به او سر می زد . در فاصله زمانی هفتم تا مراسم چهلم پدرم عم جلیل یکی دو بار به ما سر زد و هر بار مختصری پول روی جا ظرفی گذاشت و رفت نمی دانم چرا بعد از رفتن او مامان گریه را سر میداد جوش های صورتش به نظرم بزرگتر و هیکلش حسابی چاق و بد قواره شده بود عکسی از مامان به همراه پدر در حالی که به درختی تکیه داده بودند در قابی کوچک روی تلویزیون بود پدرم مردی قد بلند و کشیده بود ولی مامان قدی متوسط با اندامی ظریف و دخترانه داشت. هر دو میخندیدند هر دو زیبا بودند زیبایی صورت مامان از نوع شرقی ناب بود ولی حالا دیگر کوچک ترین شباهتی به این عکس نداشت خودش می گفت:به اندازه ی موهای سرم خواستگار داشتم ولی وقتی چشمم به کمال افتاد دیگه زبونم بند اومد و نتونستم نه بگم اونم می گفت من جادوش کردم اصلا به فکر زن گرفتن نبوده می گفت نفهمید چی شد که یک دفعه دیده سر سفره ی عقد نشسته!

مراسم چهلم پدرم خیلی ساده و ارام برگزار شد .

عمو جلیل اتوبوسی کرایه کرد و همگی توی ان ریختیم و راهی بهشت زهرا شدیم .غیر از مامان که مرتب اشک می ریخت و مامان عفت که قران می خواند و گاهی همه را به فرستادن فاتحه دعوت می کرد هیچ کس عین خیالش نبود زهرا خانم و اقای تشکری و احمد و محمود و مریم هم امده بودند .در تمام مدت من و مریم در قسمت انتهای اتوبوس روی صندلی نشسته بودیم و از پنجره ی عقب خیابان را تماشا می کردیم و حرف می زدیم . خاله افسر کنار مامان نشسته بود ولی دو پسرش نیامده بودند شوهرش اقای اکبری هم قرار بود در مراسم شب شرکت کند رفتنمان بیشتر شبیه گردشی خانوادگی بود.هر کس با بغل دستی خودش صحبت می کرد و گاهی حتی با صدای بلند می خندید که در این موتقع مادر بزرگ یا عمو جلیل همه را به فرستادن صلوات و خواندن فاتحه فرا می خواند و دیگران را متوجه می کرد که به مراسم عزاداری می رویم نه گردش و تفریح .

در سر مزار هم مامان تنها بود که بی تابی می کرد و پدرنم را با لحنی حزین صدا می زد . از دیدن وضع او من هم به گریه افتادم و کنارش نشستم علی هم با چشمانی سرخ و خیس دستش را دور گردنم حلقه کرد و کنارم نشست . تازه ان جا بود که باور کردم مامان از رفتن پدر دلتنگ است و شاید ار نفرینی که او را کرده پشیمان شده است . عمه سودابه زیر بغل مامان را گرفت و بلندش کرد . من و علی هم بلند شدیم همان موقع چشمم به عمه صدیق افتاد که به من چشم غره می رفت و بی اختیار دست علی را گرفتم همیشه از عمه صدیق می ترسیدم . او هیچ وقت با ما مهربان نبود و مامان را هم دوست نداشت یک شب عیل برایم تعریف کرده و گفته بود که از عمه صدیق و مامان عفت شنیده که اگه کمال با چوران ازدواج نمی کرد سرنوشتش این نمی شد !

یادم است مه از خودم پرسیدم مگر سرنوشت بابا در دست مامان بود؟

romangram.com | @romangram_com