#با_بهار_پارت_54


مادر بزرگ درست می گفت این را خودم هم می دانستم که دیگر عالم بچگی را ترک کرده ام این را از دو روز قبل فهمیده بودم باز هم سرم را کج کردم و گفتم چشم

از ان زمان به بعد هر وقت که خانه را خلوت می دیدم یعنی وقتی که مادر بزرگ خوابیده بود یا علی در خانه نبود دزدکی از پشت پنجره به خانه شان و اتاق مریم که حالا در اختیار محمود و متعلق به او بود چشم می دوختم بیشتر اوقات جز انتظار بیهوده چیزی نصیبم نمی شد بعد از ان دیگر خودم هم کمتر به خانه ی مریم می رفتم . کتاب هایی را که محمود گفته بود از مریم گرفتم و خواندم ان هم نه یکبار هر کدام را چندین بار اکثر ان ها کتاب های علمی در سطح پایین و ساده بود و خواندنش بر دانسته هایم می افزود ولی تمایل عجیبی به خواندن رمان های عشقی پیدا کرده بودم به همین علت همه ی پولی را که گاهی علی و گاهی مادر بزرگ به من می دادند جمع کردم و قبل از تعطیلات عید با مریم سر راه مدرسه به یک کتاب فروشی رفتیم و یک کتاب جیبی کوچک خریدم که تنها از عکس روی ان که تصویر زن و مردی جوان را نشان می داد خوشم امده بود در طول تعطیلات سه بار ان را خواندم داستان عشق دختر و پسر جوانی بود که بعد از طی مشقات و دوری ها و مشکلات فراوان عاقبت به وصال هم رسیدند نمی دانم چرا خودم را در قالب ان دختر و محمود را در نقش قهرمان مرد کتاب می دیدم گاهی از این تصورات لبم را می گزیدم و زیر لب با خودم می گفتم دیوونه دیوونه ی احمق تو کجا و محمود کجا ؟کلاس ششم را که تمام کردم در شهریور ماه یک بار دیگر عمو خلیل به ایران امد اما این بار همراه همسرش از فرودگاه مستقیم به خانه ی مادر بزرگ امد و خیلی زود فهمیدم که انها بی هدف به ایران نیامده اند نسترن همسر عمو خلیل ساعات طولانی با من و علی حرف می زدو نظر هر دوی مارا در مورد مسایل گوناگون می پرسید و به دقت به جواب های ما گوش می داد از حرف های مامان عفت و عمو جلیل که گه گاهی پنهانی گاه در گوشی و گاه پای تلفن صورت می گرفت فهمیدم در انتخاب یکی از ما دو نفر برای بردن به فرانسه تردید دارند و مشغول بررسی و ارزیابی ماهستند ابتدا متوجه عمق موضوع نبودم ولی بعد که فهمیدم از تصور این که ما را از هم جدا کنند بغض کردم شب که موضوع را با علی در میان گذاشتم او مرا ارام کرد و گفت مطمئن باش همچین کاری نمی کنن برای چی باید یکی از مارو با خودشون ببرن؟ مگه نون خور اضافه می خوان حرفش منتقی بود تازه اگر چنین تصمیمی داشتند هیچ نیازی نبود ان را از ما پنهان کنند لازم بود مارا هم مطلع می کردند ونظر خود ما را هم می خواستند ولی هیچ خبری از این موضوع نبود دو هفته بعد عمو خلیل و همسزش به فرانسه بازگشتند برای سال تحصیلی جدید من و مریم هم می بایست مدرسیمان را عوض می کردیم از انجا که نمره های من درخشان بود مشکلی برای نام نویسی نداشتم و مدیر دبیرستانی که زهرا خانم اسم من و مریم را در ان نوشت با خوشرویی ما را ثبت نام کرد از تصور رفتن به دبیرستان که نشانه ی به بلوغ رسیدنم بود از شادی در پوست خود نمی گنجیدم برای تهیه ی کتاب های درسی که دیگر بر عهده ی خودمان بود مشکلی نداشتم و از کتاب های علی استفاده می کردم حدود سه ماه از سال تحصیلی جدید گذشته بود که حدسم به یقین تبدیل شد ان روز غروب عمو جلیل بدون اطلاع قبلی به منزل مادر بزرگ امد ای موضوع تعجبی نداشت اوگاهی این کا را می کرد ولی کمتر اتفاق می افتاد که برای شام بماند علی که امد وسایل شام را روی میز اشپز خانه چیدیم عمو جلیل ضمن خوردن شام سر به سر من و علی می گذاشت و به من می گفت بهاره ماشاالله بزرگ شدی ها ! کم کم باید به فکر شوهر دادنت باشیم مگه نه علی ؟

علی سرش راکج کرد و گفت بهاره می خواد درس بخونه می خواد بره دانشگاه بره رشته ی پزشکی مادر بزرگ پوزخندی زد و گفت بزک نمیر بهار میاد همه ی بچه ها خیال می کنن با چند کلاس سواد می تونن دکتر بشن مگه به این اسونیه ؟به دهن اسون میاد باید از هفت خوان رشتم رد شی تا بتونی بری دانشگاه تازه درس خوندن خرج داره الکی که نیست

گفتم: چه خرجی مامان عفت ؟دانشگاه دولتی فقط خرج کتاب و دفتر داره تا اون موقع هم خودم بزرگ شدم و کار می کنم تازه علی هم کمک میکنه مگه نه علی؟

علی سرش را به نشانه ی تاییدتکان داد و عمو جلیل لقمه اش را فرو داد و گفت البته اگه علی اینجا پیش شما ها باشه

من و علی ابتدا به هم و سپس به او نگاه کردیم منظورش را نمی فهمیدم علی پرسید برای چی اینجا نباشم ؟یعنی میگین شاید برم سربازی؟

عمو به هر دوی ما نگاه کرد و گفت نه یعنی اینکه شاید بری فرانسه پیش عموت اونجا درس بخونی


romangram.com | @romangram_com