#با_بهار_پارت_53

به طرفم برگشت وگفت:درسته ولی اگه همچین تصمیمی داری از همین حالا تو فکرش باش حتما موفق می شی

مادر بزرگ با پمادی که در دستش بود وارد شد و در حالی که ان را به محمود نشان می داد مشغول دادن توضیح شد وقتی بالاخره محمود از دست مادر بزرگ نجات پیدا کرددر حالی که به طرف در می رفت به من می گفت :بهتره فردا رو هم تو خونه استراحت کنی تا کاملا حالت خوب بشه

به عادت همیشه سرم را کج کردم و گفتم چشم

وقتی کفش هایش را می پوشید با صدایی که مادر بزرگ هم بشنود گفتم زحمت کشیدین به زهرا خانم و مریم هم سلام برسونین

با صدایی اهسته گفت :چند تا کتاب برای تو و مریم گذاشتم کنار میدمش به مریم ازش بگیر و بخون خوبه خیلی چیز ها یاد می گیرین

داشت می رفت بی اختیار گفتم : محمود اقا دستتون درد نکنه

نگاهی زود گذر به من که ایستاده بودم کرد و با لبخندی گفت : خواهش می کنم و از در خارج شد

مادر بزرگ در حالی که چادرش را از سر بر می داشت بدون اینکه به من نگاه کند گفت:بهتر بود یه روسری سرت می کردی تو که دیگه بچه نیستی

romangram.com | @romangram_com