#با_بهار_پارت_52


سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم :بله گفت :خیلی خوبه

با شنیدن صدای پای مادر بزرگ سرش را با کتابی که در دستش بود گرم کرد از جا بلند شدم سینی را از دست مادر بزرگ گرفتم و روی زمین گذاشتم پرسید:علی هنوز نیامده ؟

مادر بزرگ جواب داد چرا رفته برای خواهرش لیمو شیرین بخره

سپس در کنار محمود نشست و شروع به برشمردن درد هایش کرد پادرد کمر درد درد های استخوانی و سوزش قلبش همه را با اب و تاب شرح می داد و ازاو راهنمایی می خواست در ان میان رو به من کرد و گفت :برو اون کیسه دواهای منو بیار

کیسه ی داروهایش را مقابل محمود گذاشتم محمود در حالی که به حرف های مادر بزرگ گوش می داد مدام می گفت :من هنوز درسم تمام نشده هنوز مونده تا من مدرک پزشکیم رو بگیرم حاج خانم سپس در مقابل اصرار های مادر بزرگ و برای خلاصی از دست او گفت : باشه چشم در این مورد با استادم صحبت می کنم و مشکل شما را باهاش در میان میذارم

مادر بزرگ برای اوردن پمادی که به پاهاش می مالید رفت محمود هم از جا برخاست انگار با برخاستن او قلب من هم از جایش تکان خورد به طرف پنجره رفت پرده را کنار زد و همین طور که به بیرون نگاه می کرد پرسید :همچنان تصمیم داری پزشکی بخونی

ناگهان خنده ام گرفت و گفتم : من تازه کلاس ششم دبستانم تا اون موقع خیلی مونده


romangram.com | @romangram_com